امروز آزمونم خیلی بد و افتضاح بود ؛ آزمونی که اونهمه انتظارشو کشیدم و قرار بود بترمش ، ولی از چهار هفته فرصتی که برای خوندن داشتم اصلا اصلا خوب استفاده نکردم و گند زدم . گند زدم و اعصابم داغون شد . ولی اینبار ، با همه ی داغون شدنای قبل فرق میکنه . اینبار میگم لازم بود که مثل خار بره تو چشمم این درصدا . تا مثل دفعه ی قبل نشه ، که اونهمه ذوق کردم از درصدام به عنوان آزمون اول و بعدش اون غرور بی جای '' من باهوشم من باهوشم '' باعث شد فک کنم با کم درس خوندن هم نتیجه ی خوبی میگیرم .
الان نیاز شدیدی به شنیدنِ چندین و چند باره ی وویسی که مشاورم اخیرا فرستاده دارم .
دیروز اینجا نوشتم که چه تصمیمی برای روزهای پیشِ رو دارم ؛ و اتفاق امروز که خیلی خیلی ناراحت و عصبیم کرده مزید بر علت شد که این دو ماه و نیم رو جوری بخونم که هیچوقت تو زندگیم که درس نخوندم هیچی ، تصمیمی اینچنینی هم نگرفتم!
فکر میکنم دقیقا اینجایی که من وایسادم ، شروعِ سخت ترین مسیر سربالاییِ کنکوره!
این حدودا دو سه ماه آخرو میگم . خسته ام ، انگیزه و هدفم به اندازه ی اوایل سال به وجدم نمیاره ، حوصله ی درس خوندن ندارم ، اکثر مطالب تکراری شدن ، هوای بهار معرکه ست و کمتر کسی میتونه تو خونه بشینه و نزنه به کوه و دشت . نهایت تفریحم برداشتن دوربین و از تو پنجره یا نهایتا ایوون و حیاط ، چهارتا عکس از شکوفه های درختای همسایه گرفتنه . یا با مامان دور دور رفتنِ نیم ساعته .
ولی امروز
وسطِ کلافگی هام ، فکر کردم که من دقیقا درست ترین جای زندگیم ایستادم .
میتونستم الان دانشجوی عکاسی باشم و از هوای معرکه ی شیراز و فالوده بستنی هاش لذت ببرم و از حافظیه عکس بگیرم . میتونستم تو خوابگاه باشم و با آنا و مریم و کاترین مثل شب دوم خوابگاه بودنم بشینیم گپ بزنیم ؛ با غزاله بریم خرید و دوباره با مهسا دیرمون بشه و از ترس بسته شدن در خوابگاه از سر خیابون شروع کنیم دویدن و مسیر ربع ساعته رو پنج دقیقه ای برسیم و از شدت خنده جلوی خوابگاه از حال بریم
میتونستم جای شنیدن صدای خش خش ورق زدن کتابا ، چیلیک چیلیکِ دوربینم رو بشنوم و بجای نق زدن سر مشاورم ، سر کلاس اندیشه باشم و خرخره ی استادم رو بجوم .
اما
اما من کسی بودم که این لذتِ یک ساله یا نهایتا چهار ساله رو ( لیسانس ) نخواستم . نگرانی های شش سال آینده رو بابت نبود کار و شغل تضمین شده دیدم ، حسرت خوردنم بابت نداشتن پول کافی برای مسافرت رفتن یا خرید مانتوی دلخواهمو دیدم ، مشاورم و همکاراش و استقلالشون تو سن کم رو دیدم و آرزوش کردم ، به مادرم فکر کردم که اگر سرکار نمیرفت ، بعد از رفتن بابا ، دستش جلوی خانواده ها دراز بود برای پول . من آرزو های دور و دراز خودمو دیدم برای کار کردن تو حیطه ی علوم پزشکی .
خودم نخواستم لذت های اینچنینی رو . من سختیِ یکسال پشت کنکور بودنو به یک عمر سختی ترجیح دادم .
من انتخاب کردم . این مدل زندگی انتخاب منه! باید پای سختی های این دو ماه و نیم وایسم. باید .
+ به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزااااار بار
بیفتی از نشیبِ راه و باز رو نهی بدان فراز !
انگشتام در عطشِ لمسِ صفحات سفرنامه های منصور ضابطیان میسوزن و هیچ غلطی در این راستا نمیتونم بکنم.
خیلی دلم میخواد از تمرین های عکاسی و کلاس زبان و پیانو و نویسندگی و معاشرت با فامیل و مردم رهگذر بنویسم
از کتابا ، آهنگا ، گلدونا .
اما در حال حاضر خیلی تکبعدی دارم زندگی میکنم و جز تست های مبتکران و نشر الگو چیزی ندارم تقدیم کنم .
الان متوجه شدید کنکوریام یا بیشتر توضیح بدم؟
دنیا دور سرش میچرخید.
دنیا چرخیده بود و چرخیده بود و او با ندانم کاری هایش دقیقا در نقطه ای ایستاده بود که سالِ پیش و سالِ پیش ترش!!!
برای بار سوم رو به نابودی بود ،
که در حوالیِ بیستمین سالی که از هفتاد و هشتِ متولد شدنش میگذشت ،
دقیقا هفتاد و هشت روز مانده به ویرانیِ سوم ،
از روی زمین بلند شد و محکم تر از قبل ایستاد .
گردِ غبار را از لباس هایش تکاند.
و دوباره عاشقِ
کارش ، زندگی اش ، کارگاه کوچکش و آرزوهای ریز و درشتش شد و
دل به کار داد .
بچه تر که بودم ، '' رفیق صمیمی '' خیلی برای من و دوستام پر معنا بود . اصلا همه ی زندگی تو وجود اون خلاصه میشد . کل دنیامون با وجودِ یه رفیقِ صمیمی رنگ و بو میگرفت ، و برای من که آدمی نبودم که با همه بجوشم و گرم بگیرم ، داشتنِ یه رفیقِ شفیق مثل نفس کشیدن بود .
همراهِ همه ی زندگیِ من آنا بود . قهر و آشتی هامون مربوط به این ایامی بود که با پسری دوست بود و خیلی بحث میکردیم و بحثمونم بالا میگرفت و به قهر های چند ماهه منجر میشد!
الان هفت هشت ماهی هست که باهمیم و همه چی امن و امانه
ولی . ولی من میخوام تجدید نظری کنم توی حدود رابطه مون .
بنظرم [ ما آدما ] هر چی بزرگتر شدیم بیشتر به هم ثابت کردیم که نباید به هم اعتماد کنیم!
و من نمیخوام خیلی از ریز جزئیات زندگیم رو دیگه به آنا بگم اصلا صلاح نمیبینم . اصلا .
و جرقه ی این ماجرا از اونجا زده شد که دیدم اون خیلی چیزا رو به من نمیگه یا دیر دیر میگه
من ؟ اصلا و ابدا دیگه چیزی بهش نمیگم
خیلی صادق و واضح بگم
تو این سن و در کل از اینجا به بعد ، هیچ ومی نداره شخصی با عنوان دوست صمیمی تو زندگیم داشته باشم! همه یک جورن همه معمولی ان همه دوستن . فقط همین .
خیلی وقته که تصمیم گرفتم بهت فکر نکنم
که دلیل رفتاراتو بفهمم
که سر در بیارم از حرفایی که بنظرم رنگ و بویی داشتن
نفهمیدم
و بنظرم هیچوقت قرار نیست بفهمم
تصمیم دارم این دوماهِ پیشِ رو
تو رو حذف کنم و درسمو بخونم مطلقا
چون تو اگر یه زمانی برام فکر آرامش بخشی بودی و خودم خواستم بیای وسطِ بازی های ذهنم
الان هر چیزی هستی جز آرامش
.
.
.
خودمو دور کردم از چشمات
که بیفته تَبِت از آغوشم
از همون شب موهام سفید شد و
از همون شب سیاه میپوشم
ترک کردم هوای مردی رو
که هواییم کرده بود چشاش
توی تب سوختم ، نفهمیدی.
تبِ واگیرِ من! مراقب باش.
همه چیز مثل یه کابوس میمونه . توی کمتر از یکماه اتفاق افتاده و انگار یکسال گذشته انقدر که انرژیمو گرفته . # آخرین شبِ بودنت بود و هوا بارونی و بهم نگفتی بیام . توی یکی از تماسا بهم گفتی خواهرگلم و آنا گفت من باید تا تهشو بخونم . دیگه زنگ زدنات زود به زود نیست و یکی دو بار یک هفته بینشون فاصله افتاد . هیچ کرمی نریختم که ریاکشنت رو ببینم و هیچ بحثی پیش نیومد که گاف دادنتو ببینم و حس میکنم بدست نیاورده از دستت دادم .
من همه جا دنبال رنگ و بویی از محبت تو نسبت به خودم میگردم . توی لحنت . پیامات . توجهت به عملکردم . توی فال های روزانه . و از عید تا الان ، هزار بار به حسم ، غریزهم ، به تو ، به عشق ، به شک دارم . تو نه سردی نه گرم ، تو بیتفاوت هم نیستی . نمیدونم نمیدونم چجوری توصیف کنم . فقط کاش این روزا یه نشونه ببینم . این انتظار ، این کنجکاوی ، این ندونستن ها کشنده ست .
نمیدونم چرا هیچیم شبیه آدمیزاد نیست .
وقتی خوب میخونی و تو مسیر درستی تلاش میکنی ، قاعدتا استرست هم کمه . اصلا دلیلی برای استرس نیست .
اما من داغونم به لحاظ روحی
مدام صحنه های دو سال اخیر جلو چشمم رد میشه
حس میکنم درس خوندنم بیهودس .
حس میکنم دو ماهو با تمام توان وظایفی که مشاور خواسته رو انجام بدم هم بیهودس حس میکنم . هیچوقت رویاهای کنکوری من تحقق پیدا نمیکنن
درصدای آزمون دو هفته پیشم جلو چش . افتضاح بودن چون یکماه افتضاح خوندم حالم بده . حالم بده . حالم بده .
خیلی وقته که تصمیم گرفتم بهت فکر نکنم
که دلیل رفتاراتو بفهمم
که سر در بیارم از حرفایی که بنظرم رنگ و بویی داشتن
نفهمیدم
و بنظرم هیچوقت قرار نیست بفهمم
تصمیم دارم این دوماهِ پیشِ رو
تو رو حذف کنم و درسمو بخونم مطلقا
چون تو اگر یه زمانی برام فکر آرامش بخشی بودی و خودم خواستم بیای وسطِ بازی های ذهنم
الان هر چیزی هستی جز آرامش
خودمو دور کردم از چشمات
که بیفته تَبِت از آغوشم
از همون شب موهام سفید شد و
از همون شب سیاه میپوشم
ترک کردم هوای مردی رو
که هواییم کرده بود چشاش
توی تب سوختم ، نفهمیدی.
تبِ واگیرِ من! مراقب باش.
امروز میتونستیم یه دیدارِ دیگه رو رقم بزنیم و تو نیومدی . امروز میتونست چهارمین دفعه ای باشه که همو میبینیم ، میشد بعد از یکماه دیداری تازه کنیم که تو نیومدی . اما اگر قراره الان نیای و به جاش حوالیِ روزِ تولدم بیای ، من راضیام به این ندیدن . که میدونم اونموقع هم بهانه کم نمیاری برای نیومدنت . مثلِ همین دفعه و امتحاناتت . دلم برای زیر چشمی پاییدنامون تنگ شده لاکردار ! واسه اون چشای خوشرنگت ، اون تیپی که به معرکه ترین شکل ممکن جذابترینت میکنه و از زل زدن بهت ، وقتی اون بالا وایمیسی سیر نمیشم! د لامصب خب دلمون تنگه میپوسیم از این همه ندیدنت و سرگردونی و سردرگمی .
+ ای که دستت میرسد ، معشوقه ی ما خیلی خره ، خودت یه کاریش بکن!
+ یکی یکی بود که زیبا بود
یکی یکی بود که تنها بود
اون که بود زیبا ، به فکرِ اون که بود تنها نبود و
این کارش زیبا نبود و زیبا بود .
یادت افتادم
یادت افتادم
دوباره چشمات اومده یادم
دوباره چشمات اومده یادم
من همه جا دنبال رنگ و بویی از محبت تو نسبت به خودم میگردم . توی لحنت . پیامات . توجهت به عملکردم . توی فال های روزانه . و از عید تا الان ، هزار بار به حسم ، غریزهم ، به تو ، به عشق ، به شک دارم . تو نه سردی نه گرم ، تو بیتفاوت هم نیستی . نمیدونم نمیدونم چجوری توصیف کنم . فقط کاش این روزا یه نشونه ببینم . این انتظار ، این کنجکاوی ، این ندونستن ها کشنده ست .
وای هورا !!!
آقا من علاقه ی غیر قابل توصیفی به اکثر میوه ها دارم ( تقریبا همه چی بجز انبه )
بعد تو این بهار و تابستون میتونم کللللللی میوه ی متنوع بخورم و نمیدونید چقد خوشحالم!!!!
پاییز و زمستون که همه ش نارنگی و پرتقال بود .
الان میشه آلوچه ، خربزه ، طالبی ، انجییییر ، هلو ، گردو های آخر شهریور ، انواع و اقسام آلو ، انگور واااایییییی ♥_♥
بعد شاید باورتون نشه که الان برا اولین بار تو سال جدید آلوچه [ گوجهسبز ] خوردم و تاااازه حس میکنم به به به به بهار اومده!!
کاش تو باغ و از درخت میچیدمش ، یا آلوچه های حیاطِ خودمون رسیده بودن
[ #شوعاف ]
اینجوری از میوه فروشی میخریم لذتش نصف میشه خب!
والا اصن میوه رو باید از درخت چید و مالید به گوشه ی لباس و گاز زد و بلعید . اونجوری مزه میده لنتی . ای خدا :/ باز دهنم آب افتاد . :///
۱- این روزا و به طورِ خاص ، این یک هفته زندگیم و احوالاتم یه نمودارِ سینوسی بود . یه روز خنده ، یه روز گریه . یه روز امیدوار ، یه روز ناامید . یه روز هایِ های ، روزِ بعد وایِ وای . اما هر روزهش در حال تلاش . واقعا امیدوارم شرِ کنکور همین امسال از زندگیم کنده شه .
۲- از سال ۹۵ اومدم بیان . یه وبلاگ داشتم که حدود یک ماه دیگه دو ساله میشه . هیچ مطلبی رو ازش منتشر نکردم . همیشه هر چی تو وبلاگام نوشتم ( بله من تو این سه سال بیش از ۶ - ۷ وبلاگ داشتم ) اونجا پیش نویس کردم و گرچه همه ی اون وبا پاک شدن اما یه آرشیو کامل از این دو سال دارم . هر از گاهی میرم مطالب سال های قبل ، همین موقع رو میخونم و حس خیلی خوبی میده . غم هایی که گذشتن ، شادی هایی که حس خوبشون هنوز هست ، دغدغه ها ، آدم ها و
۳- کاش میتونستم زودتر از تابستون بفهمم دوسم داره یا نه . ولی از حق نگذریم حس باحالی بود این یکسال . حسِ مهم بودن . عزیز بودن . معشوقه ی کسی بودن . رویاش انقدر شیرین بود . تو هاله ای از ابهام بود و بیشتر حدس و گمان و نشونه ها سر پا نگهش میداشتن اما مزه داد . داشتنِ واقعیِ واقعی ش چه حسی میده ؟ کاش تولدم رو تبریک بگه و همه ی این شک و دو دلی ها ناپدید بشن .
۴- نصف تلاش من تو سال کنکور بخاطر این بوده که شبیه همکلاسی هام نباشم . عجیب بهم نیرو میداد این حس تنفر و خودخواهی و خودبینی .
۵- ینی اگه اعتراف کنه ، چجوری میگه ؟
۶- این روزا مدام در حال تمرینم برای آدمِ خوبی بودن . برای زندگی رو قشنگتر دیدن و قشنگتر کردنِ زندگیِ عزیزانم ، تا جایی که سهمی داشته باشم . و واقعا سخته اما بشدت شیرینه!!
۷- دلم میخواد تابستون اوضاع مالی مون جوری باشه که بریم مسافرت ، و کاش مسافرتی بریم که دریا داشته باشه! بشدت دلم ساحل و صدف و موج میخواد!
۸- تو فکر اینم تابستون با آنا یه فروشگاه اینترنتی کوچیک را بندازیم ، و حتی کانالشم ساختم تو تلگرام. میخوام ی سری چیز میزِ جینگیل پینگیلِ دست ساز بفروشیم . خیلی هیجان انگیزه . البته این وضعی ک میبینم جدیدا تلگرامای موبایلا رو دارن زرت زرت پاک میکنن از رو گوشی مردم فک نکنم بشه روش حساب کرد.
۹- هیجان انگیز تر از موردِ ۸ ، کتاباییه که قراره با آنا بخونیم .
۱۰ - همه ی موارد صد برابر شیرین میشن ( و شاید هم عملی!!! ) به شرطی که من و آنا کنکور رشته های دلخواهمون قبول شیم!!
بخاطر اتفاقات بدیِ که زنجیره وار و پشت سر هم توی ۸ - ۹ سال اخیر برام اتفاق میفتادن ، تبدیل شدم به ترسو ترین و منفی گرا ترین و بی اعتقاد ترین آدمی که میتونستم باشم . این سه چهار سال اخیر همه چیز بدتر شده بود . شاید باورش سخت باشه ولی من حتی دعا هم نمیکردم . چون از خدا خشم و کینه و نفرتِ زیاااادی به دل گرفته بودم .
اما نتونستم ادامه بدم . که من برای خودم کافی نبودم ، که بی اعتقادی و ناامیدی از خدا مثل خوره ذره ذره ی جونمو بلعیده بود و اگر ادامه میدادم چیزی ازم باقی نمیموند!
همین هفته ی پیش بود که گریه کنان افتادم به درگاهش و یک دل سیر گریه کردم و صداش زدم و دیدم مهربونی هاشو که چطور دوباره بغل گرفتم
از ته قلب ازش ممنونم که منو لایقِ آرامشی که از وجودش نشات میگیره دونسته و منو به خودش برگردونده .
+ این مدت که دینی سوم دبیرستان رو شروع کردم تست زدن ، حدیث هایی از حضرت علی و نهجالبلاغه میخوندم که خیلی ترغیبم میکرد به خوندن نهجالبلاغه .
این شد که دیروز این هدیه ها رو واسه خودم خریدم :
این روزا
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسیم ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه.
این روزا خستهم .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنیخوری که مجبور شدم ردشون کنم بلکه ۴ تا تست بیشتر بزنم . خسته م از دویدنا و نرسیدنا . که حتی وضع آزمونامم خوشایند نیست و فقط دارم تلاش میکنم که بعد نگم کم گذاشتم . که امید بستم ب حرف مشاورم ک میگه معجزه لحظه آخره و نتیجه دلخواهتو تو کنکور میبینی . خسته م که نمیتونم حتی یک نیم روز استراحت کنم و فقط باید بخونم . گریه م میگیره وقتی ب این فکر میکنم روز تولد ۲۰ سالگیم خبری از تولد بازی نیست ، و باید با آزمون و تحلیل آزمون بگذره . گریه م میگیره وقتی به روزهای باقی مونده ی پیشِ رو فکر میکنم . به دو هفته ی اردیبهشت . چهار هفته ی خرداد . دو هفته ی تیرماه . خسته م از آخر هفته هایی ک نهایت یک ساعت استراحت دارم . خسته م از فشار کنکور و فکر و خیالهاش . خسته م از ترسِ قبول نشدن و نرسیدن خسته م از مرور و تست و جمعه های آزمون دار . خیلی خسته م خدایا . خیلی خسته م
این قضیه خیلی پیچیدس . اینجوریه که شما عکسی از بچگی هاتون که کنار پدرت نشستین میذارین برای پروفایلتون . و احتمالاتی مثل دلتنگی و حسرت و بغض و کاش به ذهنِ بقیه میرسه با دیدنش ؛ اما در واقع شما همون شبی که این عکسو گذاشتین برا پروفایلتون ، بینهایت از پدرتون عصبانی هستید و فکر میکنید اصلا دوسش ندارید ، اونهم در حالی که دستمال دستتونه که اشک های ناشی از دلتنگی و خواستنِ بابا رو که روی گونه هاتونه پاک میکنید .
این روزا
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسیم ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه. همین که الان کارنامه ها رو نگاهمیکنم و لبخند میزنم و میگم این مدت دیگه رو هم بخونم همه چی تمومه ، یعنی راهمو درست اومدم .
این روزا خستهم .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنیخوری که مجبور شدم ردشون کنم بلکه ۴ تا تست بیشتر بزنم . خسته م از دویدنا و نرسیدنا . که حتی وضع آزمونامم خوشایند نیست و فقط دارم تلاش میکنم که بعد نگم کم گذاشتم . که امید بستم ب حرف مشاورم ک میگه معجزه لحظه آخره و نتیجه دلخواهتو تو کنکور میبینی . خسته م که نمیتونم حتی یک نیم روز استراحت کنم و فقط باید بخونم . گریه م میگیره وقتی ب این فکر میکنم روز تولد ۲۰ سالگیم خبری از تولد بازی نیست ، و باید با آزمون و تحلیل آزمون بگذره . گریه م میگیره وقتی به روزهای باقی مونده ی پیشِ رو فکر میکنم . به دو هفته ی اردیبهشت . چهار هفته ی خرداد . دو هفته ی تیرماه . خسته م از آخر هفته هایی ک نهایت یک ساعت استراحت دارم . خسته م از فشار کنکور و فکر و خیالهاش . خسته م از ترسِ قبول نشدن و نرسیدن خسته م از مرور و تست و جمعه های آزمون دار . خیلی خسته م خدایا . خیلی خسته م
این روزها تو رو نزدیک تر از هر وقتی حس میکنم. چیزی به ورق خوردنِ آخرین برگِ این فصل از زندگیم نمونده و میدونم تو یکی از روزای زرد و گرم و پر از نورِ تابستون سر و کله ت پیدا میشه :)
فکر میکنم از خاصیتِ بهار باشه. اینکه خیال عاشقی تو این فصلِ نور و شکوفه ، چیزیِ شبیه به ترکیبِ نسیم و قاصدک! خیالت آرامش بخشه. خیالِ تو و فکرِ روزهایی که میای و من میشم ما ، تو میشی ما . قند تو دلم آب میکنه. فکرِ زندگی با تو ، پا به پای تو جنگیدن ، درس خوندن و تلاش کردن و خندیدن و گریه کردن. جزئی ترین اتفاقات هم با وجود تو خاص میشن. تو معمولی ها رو هم فراتر میبری. تو که دلت دریاست. تو که مهربونی. تو که قراره بشی مالِ من! مالِ من! مالِ مننن!! آره. چیزی به شروع فصلای رنگارنگ زندگیم، به اومدنت و پر معنا تر شدنِ زندگیم نمونده و این تنها چیزیه که به شوقش چشمامو میبندم و زودتر از سالهای گذشته ، خردادماه رو ورق میزنم تا بتونم زودتر زودتر زووودتر! دستاتو بگیرم! اونورِ بهار ، تویی که با دستهگل و تاجِگلِ توی دستت منتظرم ایستادی!
و این منم. دختری که با موهای مشکی و رژلبِ سرخ ، تا " تو " میدَوه .
عصره. از اون عصرای دلچسپ و خنک و کمی سرد چراغای شهر کمکم دارن روشن میشن و این فضا و این آسمون و نفس کشیدن تو این بهشتِ کوچیک میتونه بهم یادآوری کنه که چقدر خوشبختم.
درخت گوجه سبزمون امسال زیاد ثمر داده و من و داداش مثل قبل سرش دعوا نمیکنیم الحمدالله :))) خیلیهم خوشمزه ن .
بعدازظهر با آنا رفتیم چیپس و آبمیوه و شکلات خریدیم و رفتیم تپه. خوردیم و دو ساعتی حرف زدیم و لذت بردیم از خوشگلی های دنیا. خوشحالم که هست. رفاقت ما برای هر دوتامون نعمته.
تصمیمات جدیدی برای درس و برنامه گرفتم و وارد فاز کنکور سالهای قبل شدیم و نگرانی و بی قراری م کمتر شد. دیشب داشتم وبلاگ قدیمیم رو میخوندم ، و دیدم با وجود اینکه خستگی ها و کم آوردن ها ، مثل دو سالِ گذشته ست ، اما خیالِ راحتم از بابت تلاشم تا به اینجا ، مختصِ امساله. که در عینِ بی قراری ، آرومم.
کمکم از خصلتِ ایدهآل گرا بودنم دارم فاصله میگیرم و طعمِ خیلی خوشی ها ، قدم ها ، و پیشرفت های کوچیک به دلم میشینه و الهی شکر .
هوا دیگه تاریک شده. دلگرمم ، آرومم ، امیدوارم ، و خوشبخت . خوشبخت.
میدونم که تابستون برای من و آنا قشنگ تر و خاطره انگیزتر از هر زمانی از زندگیمون - تا به اینجا - میشه.
بوی سیگار میاد. دلم برا بابا تنگ شد. اگر بود خوشبخت تر بودم.
دلم نمیاد دل بکنم. نه از حیاط و فضای عجیبش و نه از نوشتن از خوشی و خوشبختیم .
درباره این سایت